اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

داستان (۴)

من آزاد و رها هستم ...

من علی ۲٣ ساله فارغ التحصیل رشته ی حساب داری هستم که پس از خدمت سربازی به دنبال کار بودم. امید فراوان داشتم که بتوانم در شرکتی استخدام شوم ولی این کار میسر نشد تا چند ماه پیش که یک آگهی در روزنامه دیدم و به دنبال آدرس آن رفتم. بعد از چند ساعت جستجو بالاخره تابلوی شرکت را دیدم و وارد شدم ابتدا مدارکم را به منشی و سپس به مدیر شرکت نشان دادم او نیز سابقه ی مرا مطالعه کرد و گفت سابقه ی کار داری؟ گفتم نه، گفت بیمه هستی؟ گفتم نه بعد هم هزار جور سوال و جواب های دیگر پرسید و دست آخر گفت: با شما تماس می گیریم. من خسته و نا امید از آن شرکت بیرون زدم که ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد، یکی از دوستان دانشگاهیم بود. قرار شد که هم دیگر را ببینیم. روز بعد که به دیدارش رفتم پس از کلی احوال پرسی و حرف زدن، قضیه ی کارم را برایش گفتم. او هم جواب داد که نگران نباش درست می شه ایشاالله. بعد به من یه سیگار تعارف کرد و گفت یه پک بکش آروم می شی. در جواب گفتم بهرام می دونی که من اهل سیگار نیستم. گفت: بکش یه بار چیزی نمی شه. من هم از بس عصبانی بودم سیگار را از دستش گرفتم و چند پک کشیدم. خلاصه آن که آن روز با بهرام خیلی خوب گذشت و زمان را اصلاً نفهمیدم. دو روز بعد بهرام، دوباره به من زنگ زد و گفت: امشب برای یکی از بچه ها جشن فارغ التحصیلی گرفتیم تو هم میای؟ من چون با این جور مهمانی ها مخالف بودم گفتم نه ولی خیلی اصرار کرد و گفت اگه نیای یه فرصت خوب شغلی را از دست می دی. گفتم: چطور؟! گفت: می خوام با پدر یکی از بچه ها آشنایت کنم که دنبال یک حساب دار خوب می گرده. من هم به امید آن که شاید بتوانم در این شرکت استخدام شوم، به آن مهمانی رفتم. وقتی رسیدم تازه فهمیدم که این مراسم یک مهمانی عادی نیست و دخترا و پسرا با هم مخطلتند. می خواستم برگردم که بهرام نگذاشت. من هم در آن مهمانی ماندم و با پژمان آشنا شدم، قرار شد یه روز بعد برای کار در شرکت پدرش به آن جا برم. پس از گذشت چند ساعت بهرام به من یک سیگار داد و من آن را کشیدم ولی با سیگار قبلی فرق می کرد چرا که احساس کردم کمی سرگیجه و حالت تهوع دارم و دیگر حال خودم را نمی فهمم. صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم که تو اتاق بهرام هستم؛ پس از خداحافظی با بهرام از همان جا به شرکت پدر پژمان رفتم و پس از چند روز استخدام شدم. از پیدا کردن کار بسیار خوشحال بودم و در عین حال از وجود بهرام، چون از سیگارهایش خوشم آمده بود و هر بار که به من تعارف می کرد احساس آرامش و اعتماد به نفس به من دست می داد. پس از مدتی کاملاً معتاد سیگارهای بهرام شدم و تازه فهمیدم که به جای سیگار شیشه به دستم داده و مرا معتاد کرده است. با مصرف شیشه روز به روز بد بخت تر شدم و کاملاً از ریخت و قیافه افتاده بودم. هیچ چیز برایم باقی نمانده بود و بعد از مدت کوتاهی نیز کارم را از دست دادم. من برای به دست آوردن پول مجبور شدم مادرم را کتک بزنم. مثل لاشه ای از این کوچه به آن کوچه پرسه می زدم تا مواد فروشی پیدا کنم و از آن شیشه بخرم؛ کاملاً از آدمیت افتاده بودم. یک روز چون مواد گیرم نیامده بود عصبانی شدم و به منزل برگشتم، خیلی خمار بودم مادرم را کتک زدم طوری که از هوش رفت بعد از خونه بیرون زدم تا بالاخره بتونم مواد تهیه کنم. پیش بهرام رفتم، با خفت و خواری کمی مواد به دستـم داد و بعد به خانه برگشتم. همسایه ها مادرم را به بیمارستان برده بودند و خواهر کوچکم گریه می کرد. سارا به من گفت مامان باید دو هفته ای تو بیمارستان بستری باشه و گرنه ممکنه بمیـره، تازه فهمیدم که چکاری کرده ام ولی دیگر دیر شده بود، دلم می خواست که خودم را از این وضع خلاص کنم آخه من کسی بودم که هر دختری دوست داشت با من ازدواج کنه، یک دانش جوی فعال با رتبه بالا ولی حالا یک لاشه ی بی ارزش بودم. تصمیم گرفتم خودم را به یک کمپ ترک اعتیاد معرفی کنم و این کار را هم کردم. آن ها به من کمک کردند تا با هر درد سری بود دوره درمان را سپری نمایم. چندی بعد توانستم در یک شرکت خصوصی استخدام شوم. اکنون که سه سال از آن ماجرا می گذرد من رها و آزاد شده ام مانند پرنده ای که بال هایش را به سمت طلوع دوباره ی زندگی باز می نماید و به سمت خوشبختی پرواز می کند. من رها و آزاد هستم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

او در این روزها خیلی به من احتیاج دارد ... 

مهسا یک خواهر و برادر داشت و اتهامش حمل مواد مخدر بود. او اعتیاد به مواد مخدر را تجربه می کرد و این بیماری را در دیگر اعضای خانواده اش هم می دید خود او در این باره می گوید: من ابتدا تریاک مصرف می کردم ولی خواهرم که از من بزرگ تر بود باعث شد تا من به شیشه معتاد شوم. وقتی به گذشته و دوران کودکیم بر می گردم چیزی به غیر از دعواهای پدر و مادر و کتک کاری های آن ها به یاد نمی آورم همیشه در خانه ما دعوا بود و پدر و مادرم داد و فریاد می کردند آخرش هم از یک دیگر جدا شدند. در آن زمان من یازده سال داشتم و با مادرم ماندم ولی خواهر و برادرم پیش پدرم رفتند، البته انتخاب با خودمان نبود چرا که پدر و مادرم بچه ها را تقسیم کردند. در هر حال زندگی بدی بود تا این که در راه مدرسه با پسری به نام یحیی آشنا شدم و از او خوشم آمد، برای همین وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد قبول کردم. در آن موقع سن و سالم کم بود و مادرم به این کار راضی نمی شد؛ ولی من روی حرف خودم ایستادم و کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم. درست چهار سال بعد از جدایی والدینم با اسرار و پا فشاری به خانه ی بخت رفتم و زندگی ساده ای را با یحیی آغاز کردم. شوهرم فعال بود و برای همین خیلی زود وضع مالی مان خوب شد. نه سال بعد یک شرکت تجاری راه انداختیـم و خانه و ماشین خریدیم ولی به یک باره یحیی ناپدید گشت. در همین حال شاکیان یکی یکی به در خانه ی ما آمدند و من فهمیدم که شوهرم کلاه بردار بوده است پلیس نتوانست یحیی را دست گیر کند و او قاچاقی از ایران فرار کرد. پس از این ماجرا طلب کاران خانه و ماشین و هر چیز دیگری را که داشتیم فروختند و من آواره و سر درگم شدم وغیابی طلاق گرفتم. با آن غم و تنهایی که داشتم به تریاک معتاد گشتم و پس از آن به تحریک خواهرم شیشه مصرف نمودم. کم کم این وضع مرا خراب تر کرد و هر روز بیمارتر شدم در این بین مادرم نیز مواد مصرف می کرد و وقتی ما سه نفری دور هم می نشستیم مصرف مان بالاتر هم می رفت. بالاخره پس از این همه درد سر به خاطر مواد دست گیر شدم و نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار من است ولی از طرفی نگران مادرم هستم چون او بیمار است و خدای ناکرده اتفاقی برایش می افتد. او در این روزها خیلی به من احتیاج دارد.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

آرش 

اسم من مهشیدم که ١٨ سال پیش در خانواده ای مرفه و مذهبی متولد شدم. همه چیز خوب بود و هر چه می خواستم پدر و مادرم برایم فراهم می کردند. از وقتی وارد دبیرستان شدم والدینم مرا دکتر و مهندس می خواندند تا بالاخره دوران تحصیلی ام به پایان رسید و با یاری خدا در رشته الکترونیک قبول شدم.

ترم اول و دوم را با اشتیاق گذراندم به طوری که خیلی ها به من حسادت می کردند مخصوصاً یکی از هم اتاقی هایم به نام سارا که سعی داشت باهام دوست بشه. من هم با او درس می خواندم و کمکش می کردم تا او نیز در این راه پیشرفـت کنه. درست بعد از امتحانات ترم سوم یک روز سارا بهم گفت: مهشید من یک کافی شاپ خوب سراغ دارم که قهوه های خوبی هم داره بعدازظهر بیا بریم اونجا! من هم که از درس و امتحان خسته شده بودم وهوس کمی تفریح داشتم، با خوشحالی دعوتش رو پذیرفتم.

به کافی شاپ رفتیم که سارا به من گفت این جا واقعاً محیط با کلاسیه. بعد از چند دقیقه دو تا پسر خوش تیپ و قیافه هم وارد شدند و نزدیک ما نشستند. آن ها سلام کردند و سارا هم برای احترام بلند شد و با ایشان دست داد، بعد مرا به آن دو معرفی کرد. یکی از آن ها به من گفت: آرش هستم دانش جوی ترم پنجم الکترونیک، و منتظر بود تا باهاش دست بدهم. ولی من که تا به حال با این جور صحنه ها رو به رو نشده بودم نمی دونستم باید چه کار کنم. از دست سارا خیلی عصبانی شدم چرا که در این رابطه به من حرفی نزده بود. البته حق هم داشت چون اگر می گفت اصلاً با او به این کافی شاپ نمی آمدم. او می دونست که من از یک خانواده ی کاملاً اصیلم و اهل این جور کارا نیستم. در هر حال آرش هم چنان منتظر ماند ولی من اخم کردم و بعد از گفتن یک سلام نشستم. برای مان قهوه آوردند و هر چهار نفر مشغول خوردن شدیم در حالی که خیلی می لرزیدم از ته دل دعا می کردم که هر چه زودتر این ملاقات تمام شود. وقتی از آن جا خارج شدم آرش شمارشو بهم داد و گفت: منتظر تماست هستم. خواستم به او بگم که اهل این حرفا نیستم که یه دفعه سارا شمارشو از دستش گرفت و خداحافظی کرد و منو با خودش کشید.

به خواب گاه که برگشتم با سارا کلی جر و بحث کردم. بهش گفتم که دیگه حق نداره منو تو این جور جاها ببره، ولی سارا بی خیال از حرف های من شروع کرد به صحبت درباره پیمان، او گفت: نزدیک دو سال است که با پیمان دوستم و قرار است به زودی با هم ازدواج کنیم!! آرش هم دوست صمیمی پیـمانه و خصوصیات اخلاقی خوبی داره. اون شب تا دیر وقت خیلی به این مسئله فکر کردم و صبح هم طبق معمول به سر کلاس رفتم. بعد از اتمام درس به خواب گاه برگشتم ولی هیچ کس آن جا نبود کاری نداشتم که بکنم و ساعت ها به دیوار اتاق زل زده بودم، داشت حوصله ام سر می رفت که چشمم به شماره آرش افتاد؛ نمی دونم چرا ولی شمارشو گرفتم. بعد از شنیدن الو ... الو ... الو گوشی را قطع کردم. قلبم تند تند می زد و نفسم بالا نمی آمد، در همین حال تلفنم همراهم زنگ زد. وقتی شماره را دیـدم متوجه شدم که آرشه. گوشی رو برداشتم ولی حرف نزدم. از آن طرف آرش می گفت: مهشید؟ خودتی، چرا حرف نمی زنی می ترسی؟ وقتی آخرین جمله اش رو شنیدم به خودم جرأت دادم و گفتم: آره خودمم. بعد کلی باهام حرف زد و منو راضی کرد که دو روز دیگه با هم ملاقات داشته باشیم. بالاخره روز موعود فرا رسیـد و خودم را مقابل درب همان کافی شاپ دیـدم، و این گونه بود که زندگی پر از منجلاب من آغاز شد. آرش خیلی درباره خودش حرف زد و گفت از همان لحظه که چشمش به من خورده عاشق من شده و کلی حرف های جور واجور دیگه. وقتی که او حرف می زد خیلی با اعتماد به نفس و خوش صحبت به نظر می رسید. از آن روز به بعد تقریباً هفته ای ۴ - ۵ روز هم دیگر را می دیدیم. چند ماهی گذشت و من با آرش و پیمان و سارا به تفریح می رفتم. کم کم درس و دانش گاه تعطیل شد و نماز خواندنم ترک گردید. روسری از سرم کنار رفت و شدم دختر جلف دانش گاه. هر وقت با آرش بیرون می رفتم در حال کشیدن سیگار و قلیون بودم. او هم بهم می گفت این دو به تو آرامش می ده البته راست بود چون هر بار که قلیون می کشیدم حس خاصی داشتم. کم کم مشروب هم به آن دو اضافه شد و در پارتی های شبانه هفته ای دو سه بار شرکت می کردم. دیگر کم تر به خانواده سر می زدم و به ندرت سر کلاس می رفتم و بیش تر وقتم با آرش و پیمان سپری می شد. موقع امتحانات ترم چهارم یه روز به سارا گفتم می خوام حسابی درس بخونم تا به آرش برسم. سارا هم با نیش خندی جواب داد باشه کمکت می کنم؟؟ ولی او به خاطر جشن عروسی خواهرش یک هفته ای به خانه ی شان رفت و من کسل و تنها این چند روز رو گذراندم. حواسم به موسیقی آرش بود که یک دفعه در باز شد و سارا وارد اتاق گردید. بعد از چند لحظه با لحنی خاص و شکننده پرسید درست به کجا کشید؟؟ خوب پیش رفت من هم جواب دادم نه اصلاً نمی تونم درس بخونم همش کلافه ام و آرامش ندارم ولی نمی دونم چرا. سارا کنارم نشست و گفت لازم نیست خودت را ناراحت کنی هر زمان که بخوای می تونی درس بخونی حالا این ترم نشد ترم بعدی!! او با کمی مکث ادامه داد، اگه می خوای سرحال بیای و از این بی حوصلگی خلاص بشی، من یه چیز توپ واست دارم. با اشتیاق منتظر ماندم تا حرفاشو ادامه بده اما او چیزی نگفت فقط یه بسته درآورد و گفت: این یه راه حله، امتحانش کن پرسیدم: این دیگه چیه؟ جواب داد: خودت بعداً می فهمی. آدمو می بره توی ابرا، واست لازمه. من هم که چیزی نمی دانستم بسته رو گرفتم و سوال کردم: حالا استفاده از این چه جوریه که سارا جواب داد: بکش تو دماغت. من این کار رو کردم ولی دیگه هیچی نفهمیدم. فقط حس خاصی بهم دست داد مثل پرنده ای توی آسمونا پرواز می کنه. این روند چند هفته ای ادامه یافت تا این که کاملاً معتاد مواد سارا شدم. در این بین برای تهیه ی مواد از آرش هم کمک گرفتم، ولی چیزی که او بهم داد کاملاً با مال سارا فرق داشت. می تونم به جرأت بگم که در دام شیشه گرفتار شده بودم اما را خلاصی نبود چون می خواستم به آرامش برسم. یه روز در دانش گاه شدیداً به این مواد احتیاج پیدا کردم، برای همین به دست شویی ها رفتم تا در اونجا مواد بکشم. در این حین یک دفعه در دست شویی باز شد و همه چیز بر ملا گردید. در کمال نا باوری از دانش گاه اخراج شـدم و والدینم مرا طرد کردند. جایی نداشتم که بروم، برای همین به خونه ی آرش رفتم و او هم یک اتاق در اختیارم گذاشت. البته آرش خیلی تغییر کرده بود و دیگه مرا دوست نداشت. بدون پول و برای به دست آوردن مواد بهش التماس کردم و او هم با یک پیشنهاد شرم آور مرا در منگنه قرار داد، من که راهی جز قبول این کار نمی دیدم در مقابل تهیه ی مواد خواسته اش را بر آوردم و رسماً شدم برده او، البته آرش سوژه های دیگری هم داشت که آن ها را فریب دهد. با خود فکر کردم دختری با اون همه کب کبه و دب دبه، غرور، زیبایی و ایمان حالا باید با یه پسر نا محرم و پست فطرت هم خونه بشه. علاوه بر این، هر روز زیبایی ام کمتر می شد ولی آرش قوی تر و جذاب تر می گردید. باری پس از چند روز یک بار آرش به خانه نیامد و من هم پولی نداشتم که مواد بخرم؛ فقط منتظر بودم آرش برگرده و بهم مواد بده. خیلی عصبی بودم و بدنم به شدت می لرزید بی خودی فریاد می زدم، ولی کسی به دادم نمی رسید. دیوونه وار خودمو به در و دیوار می کوبیدم ولی راهی به بیرون نبود. تنها کاری که به ذهنم رسید با دست شیشه رو شکستم و با درد سر زیاد خودم رو خلاص کردم. حالا هیچ جایی نداشتم که بروم چون به هر کجا می رفتم همه پسم می زدند. درمانـده و بی کس توی کوچه پس کوچه های شهر به راه افتادم که ناگاه یـاد زهرا السادات مرا مشغول کرد، دوست و هم اتاقی عزیز خودم. آن زمان که همیشه با هم بودیم و با هم درس می خوندیم. به سمت خونه اون رفتم ولی پس از رسیدن به اونجا نمی دونستم باید چه کار کنم. خواستم برگردم ولی پشیمان شدم و در زدم. لحظاتی بعد زهرا در را گشود و در کمال تعجب فقط اسمم رو صدا زد. ... مهشید!! ... من هم با لبخندی تلخ نگاهی به او انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در اتاق زهرا السادات هستم و چند دقیقه بعد هم او با یک لیوان شیر وارد شد. خلاصه اون شب خیلی با هم حرف زدیـم و اون مرا راضی کرد تا به دیدار والدینـم بروم. وقتی پدر و مادرم را دیـدم با کمی مکث و تردید آن ها را در آغوش گرفتم؟ مادرم گفت خیلی وقته که منتظرت هستیم، به خونه خودت خوش اومدی و این گونه بود که پس از گذشت چند ماه بار دیگر کانون گرم خانواده رو تجربه کردم. بالاخره با تشویـق های مکرر پـدر و مادرم به یک مرکز ترک اعتیاد رفتم و مواد را ترک کردم.  

الان حدود ٧ - ٨ ماهه که احساس خوبی دارم مثل کسی که تازه از مادر متولد شده. وسایلم را برداشتم و منتظر خانواده ام هستم که به دنبالم بیایند و به خانه ام بروم. تصمیم دارم به تحصیلم ادامه دهم اما جدی تر از گذشته؛ با این تفاوت که دیگه به هیچ کس اجازه نخواهم داد تا آینده ام را خراب کنه. پس به امید روزهایی پرشور و گرم، قدم های محکمی بر می دارم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

همسرم نسرین ... 

من با احمد دوست بودم. پدرش یک تعمیرگاه بزرگ داشت که در آن کار می کردیم. پس از چند ماه آشنایی با محیط کار و با درآمد خوبی که داشتم به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتادم. بعد هم با تلاش های پدر و مادرم شیرین ترین خاطره ی زندگی ام رقم خورد .آری؛ ازدواج با یک دختر مؤمن و هنرمند به نام نسرین که مرا به آینده امیدوارتر کرد و در کنار او از زندگی لذت بردم. چند ماهی گذشت تا این که یک روز من و احمد از طریق یکی از مشتریان تعمیرگاه با مواد مخدر آشنا شدیم. در ابتدا هر دو سیگار می کشیدیم ولی او با مقداری حشیش ما را معتاد کرد. کشیدن این ماده جدید لذت زیادی داشت و حس خوبی به انسان دست می داد به همین دلیل ساقی هم جسورتر شد و هر دوی مان را به هروئین دعوت کرد. او می گفت لذت واقعی در هروئین است و شما را به آسمان می برد .من و احمد در برابر پیشنهادش مقاومت کردیم ولی پس از چند روز تسلیم شدیم و پذیرفتیم که یک بار هروئین را امتحان کنیم. مخفیانه به خانه اش رفتیم و کمی هروئین کشیدیم بعد هم مقداری با خود آوردیم .درهنگام بازگشت ترس و وحشت عجیبی مرا گرفته بود ولی سعی کردم برخود مسلط شوم و در منزل کاری نکنم که همسرم مشکوک گردد. با خود گفتم نسرین آن قدر گرفتار است که اگر در پیشانی من هم نوشته باشند چیزی نمی فهمد. یک روز پس از صرف ناهار فراموش کردم که بسته هروئین را مخفی کنم، به همین دلیل همسرم متوجه شد و آن را یافت. او از هروئین چیزی نمی دانست ولی پس از پرس و جو به ماجرا پی برد. شب که به خانه بازگشتم نسرین نگاهی سرد به من انداخت و گفت باید الان تصمیم بگیری، یا مرا انتخاب کنی یا هروئینت را؟؟ بعد هم لباس هایش را پوشید و رفت. من در حالی که سیگار می کشیدم به فکر فرو رفتم که ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد. مأموران نیروی انتظامی بودند که مرا به پاسگاه بردند و پس از بازجویی های کامل آدرس توزیع کننده ی مواد را از من گرفتند. چند روز بعد آن مرد شیاد دست گیر شد و من که با اصرار و هوشیاری همسرم از این راه پر مخاطره دور گشته بودم زندگی دوباره ای را با او آغاز کردم. حالا سیگار هم نمی کشم و آرزو دارم تا شرایطی فراهم شود که تمامی مردم از گرایش به سمت اعتیاد مصون مانند.

ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز            چشم نرگس را از این کرکس بدوز

-----------------------------------------------------------------------------------------------