اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

کالبد شکافی افکار یک معتاد

http://www.ptmedical.pt/wp-content/uploads/2013/12/liberte-se-do-tabaco.jpg

 

ما معتادان ِ در حال ترک، دچار نوعی بیماری می شویم که نه تنها سلامت جسم و روان مان بلکه به طور مرموزی تمام ابعاد زندگی و حتی اطرافیان نزدیک مان را نیز تحت تأثیر خود قرار می دهد. یکی از بارزترین این عوارض، آشفتگی عظیمی ست که بر فکر و زندگی فرد چیره می شود. در روزهای ابتدایی ترک، با خود فکر می کردم که این آشفتگی مربوط به وضع زندگی ام است که اگر بتوانم بعضی از شرایط آن را بهتر کنم، از بین خواهد رفت اما مغزم برای عدم رویارویی با واقعیت تلخ زندگی، به ابزار دفاعی "انکار" متوسل می شد؛ این در حالی ست که اغلب اوقات بدبختی هایی که به بار می آوردم، آن قدر واقعی و ملموس به نظر می آمدند که دیگر انکارشان غیر ممکن بود و زمانی که کاری از دست "انکار" هم ساخته نبود، به "توجیه" می پرداختم. مثلاً "اثاث منزل را گرو گذاشته ام چون حقوقم کم می باشد؛" "حقوقم پایین است چون رئیس اداره ام منصف نیست؛" "به زندان افتاده ام چون بدشانسی آورده ام" و غیره.

بسیاری از شب ها، خواب و بیدار، به انتظار سحر دقیقه شماری می کردم و با اعصابی خراب، در رختخواب از این پهلو به آن پهلو می شدم و در صورت اتمام مواد، اوضاع از این هم بدتر می گردید. گاهاً، در حالی که عرق خماری بدنم را می پوشاند، مجبور بودم برای تهیه ی پول مواد، پاورچین پاورچین بر سر کیف پدر، مادر یا همسرم بروم؛ در این بین، حتی به "قلک" ناچیز فرزندانم هم رحم نمی کردم. اِی وای بر آن اوقاتی که بعد از تحمل این سختی ها، خودم را با هزار بدبختی به خانه می رساندم و تازه متوجه می شدم که به جای جنس به من، خاک قالب کرده اند! در کل یا خمار بودم که در این صورت با خود و تمام دنیا سر ناسازگاری داشتم، یا نشئه که باز هم از مردم دوری می کردم چرا که نگاه های عجیب آنان باعث آزار و اذیتم می شد. همیشه با اطرافیان در نزاع به سر می بردم و گاهی اوقات که کار بالا می گرفت، خانه ی مان به میدان جنگ بدل می گردید. اما زمانی که جنس به دستم می رسید با زیرکی مخصوصی، جلسه ی آشتی کنان ترتیب می دادم و قسم می خوردم که از همین هفته ترک خواهم کرد.

بعضی از شب ها در حالی که به وضعیت مغشوش زندگی ام می اندیشیدم دچار دل شوره های بدی می شدم که خواب را از سرم می پرانید. به طور کلی هیچ گاه نمی توانستم ساعتی را در کمال آرامش در گوشه ای بنشینم و بر روی این که "چه چیزی باعث گردیده زندگی ام این گونه آشفته شود؟!" تمرکز کنم. در مرکز بازپروری این فرصت را به دست آوردم که به ریشه یابی موضوعاتم بپردازم. بنابراین به توصیه مربی ام، ۲۵ مورد از مشکلات اساسی زندگی ام را به ترتیب اهمیت بر روی یک صفحه کاغذ نوشتم که به زودی متوجه شدم، دلیل به وجود آمدن اغلب یا تمامی آن ها، مصرف مواد مخدر است. پس روبه روی هر یک، این گونه نوشتم: "باعث، مصرف مواد مخدر". مثلاً جنگ و دعوا با اهل خانه: باعث، مصرف مواد مخدر؛

مسئله طلاق همسر: باعث، مصرف مواد مخدر؛

از دست دادن شغل: باعث، مصرف مواد مخدر؛

داشتن قیافه ای تابلو: باعث، مصرف مواد مخدر؛

اعصاب خراب: باعث، مصرف مواد مخدر؛

و غیره.

با آن که به دلیل حضور مشکلات فراوانم، دچار خستگی ذهن شده بودم، اما برایم حداقل "منطقی" وجود داشت که مرا به این نتیجه برساند که "گویا چاره ای جز ترک ندارم." زمانی هم که به این نقطه از فکر رسیدم، ده ها سؤال بغرنج مربوط به آینده به ذهنم خطور کرد که تماماً بار منفی داشتند مانند "چه فایده که به خودم رنج و سختی ِ بی نتیجه بدهم؟ مگر پنج بار دیگر هم ترک نکرده ام و دوباره به سراغ مواد رفته ام؟!"

یکی از ویژگی های بیماری اعتیاد آن است که شخص معتاد به تدریج قدرت "در امروز ماندن" خود را از دست می دهد و نمی تواند تصمیم بگیرد. هر چه این بیماری پیشرفته تر باشد، فرد بیش تر افسوس گذشته را می خورد و بیشتر راجع به مشکلات آینده اش دچار اضطراب می گردد. این "پشیمانی از گذشته" و "ترس از آینده" به قدری بر ذهن معتاد چیره می شود که قدرت "تفکر" و "سبک و سنگین کردن" اندیشه هایی را که در رابطه با "امروزش" هستند را از وی می گیرد. مربیان مرکز بازپروری به شخص بیمار می آموزند که چگونه تصمیم بگیرد بنابراین پیشنهاد می کنند که فقط برای "امروز" به فکر پاک نگه داشتن و مصرف نکردن مواد مخدر باشد و به هیچ وجه برای ترک دراز مدت و همیشگی، برنامه ریزی نکند. آنان می گویند شما مسئول معتاد شدنتان نیستید اما مسئول بهبود یافتن تان هستید. این "مسئولیت" یعنی آن که سعی کنید "امروز آن چه را که در راستای بهبود یافتن از شما ساخته به بهترین نحو ممکن انجام دهید و برای فردای خود به خدا توکل نمایید!" و به یاد داشته باشید انسانی، یک روزه معتاد نشده که یک روزه هم بهبود یابد؛ دیروز گذشته و فردا هنوز نیامده است. و بدین ترتیب معتادان ضمن درمان جسمی به درمان روح و روان هم می پردازند تا بتوانند پس از یک دوره ی چند ماهه، بر اهریمن اعتیاد وجودشان پیروز گردند. در این حین، حضور نیروی شگرف "کانون پر مهر خانواده" لازم به نظر می رسد.

در دوران بازپروری ام، پدر، مادر و فرزندانم (نگار، نسرین و نیما) به دیدنم می آمدند و مرا به زندگی دل گرم می ساختند. در کنار آن ها، تحمل ِ سختی ها و مشکلات ترک اعتیاد برایم آسان می نمود. در یکی از این روزها پسرم دست های کوچکش را به گردنم انداخت و گفت: "بابایی! چرا پیش ما نمی آیی؟" آن موقع بود که دلم آتش گرفت و اشک در چشمانم حلقه زد. آه خدایا! چقدر در حق همسرم جفا کرده ام. البته بسیار خوشحال بودم که بالاخره با وساطت پدر، دوباره با همسر سابقم ازدواج کردم و همگی زیر سقفی از تفاهم و مهربانی گرد آمدیم. حال، شاد و خندانم. دیشب در جشنی، سفره ای از حرف های ناگفته چیده بودم و با کودکانم بازی می کردم. تازه فهمیدم مهر و محبت چه مزه ای دارد. دستانم را به طرف آسمان بالا بردم و این چنین دعا کردم:

خدایا! از من این روزهای رهایی را مگیر ...!



منابع این نوشتار محفوظ است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.