اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

آرش

 

اسم من مهشیدم که ١٨ سال پیش در خانواده ای مرفه و مذهبی متولد شدم. همه چیز خوب بود و هر چه می خواستم پدر و مادرم برایم فراهم می کردند. از وقتی وارد دبیرستان شدم والدینم مرا دکتر و مهندس می خواندند تا بالاخره دوران تحصیلی ام به پایان رسید و با یاری خدا در رشته الکترونیک قبول شدم.

ترم اول و دوم را با اشتیاق گذراندم به طوری که خیلی ها به من حسادت می کردند مخصوصاً یکی از هم اتاقی هایم به نام سارا که سعی داشت باهام دوست بشه. من هم با او درس می خواندم و کمکش می کردم تا او نیز در این راه پیشرفـت کنه. درست بعد از امتحانات ترم سوم یک روز سارا بهم گفت: مهشید من یک کافی شاپ خوب سراغ دارم که قهوه های خوبی هم داره بعدازظهر بیا بریم اونجا! من هم که از درس و امتحان خسته شده بودم وهوس کمی تفریح داشتم، با خوشحالی دعوتش رو پذیرفتم.

به کافی شاپ رفتیم که سارا به من گفت این جا واقعاً محیط با کلاسیه. بعد از چند دقیقه دو تا پسر خوش تیپ و قیافه هم وارد شدند و نزدیک ما نشستند. آن ها سلام کردند و سارا هم برای احترام بلند شد و با ایشان دست داد، بعد مرا به آن دو معرفی کرد. یکی از آن ها به من گفت: آرش هستم دانش جوی ترم پنجم الکترونیک، و منتظر بود تا باهاش دست بدهم. ولی من که تا به حال با این جور صحنه ها رو به رو نشده بودم نمی دونستم باید چه کار کنم. از دست سارا خیلی عصبانی شدم چرا که در این رابطه به من حرفی نزده بود. البته حق هم داشت چون اگر می گفت اصلاً با او به این کافی شاپ نمی آمدم. او می دونست که من از یک خانواده ی کاملاً اصیلم و اهل این جور کارا نیستم. در هر حال آرش هم چنان منتظر ماند ولی من اخم کردم و بعد از گفتن یک سلام نشستم. برای مان قهوه آوردند و هر چهار نفر مشغول خوردن شدیم در حالی که خیلی می لرزیدم از ته دل دعا می کردم که هر چه زودتر این ملاقات تمام شود. وقتی از آن جا خارج شدم آرش شمارشو بهم داد و گفت: منتظر تماست هستم. خواستم به او بگم که اهل این حرفا نیستم که یه دفعه سارا شمارشو از دستش گرفت و خداحافظی کرد و منو با خودش کشید.

به خواب گاه که برگشتم با سارا کلی جر و بحث کردم. بهش گفتم که دیگه حق نداره منو تو این جور جاها ببره، ولی سارا بی خیال از حرف های من شروع کرد به صحبت درباره پیمان، او گفت: نزدیک دو سال است که با پیمان دوستم و قرار است به زودی با هم ازدواج کنیم!! آرش هم دوست صمیمی پیـمانه و خصوصیات اخلاقی خوبی داره. اون شب تا دیر وقت خیلی به این مسئله فکر کردم و صبح هم طبق معمول به سر کلاس رفتم. بعد از اتمام درس به خواب گاه برگشتم ولی هیچ کس آن جا نبود کاری نداشتم که بکنم و ساعت ها به دیوار اتاق زل زده بودم، داشت حوصله ام سر می رفت که چشمم به شماره آرش افتاد؛ نمی دونم چرا ولی شمارشو گرفتم. بعد از شنیدن الو ... الو ... الو گوشی را قطع کردم. قلبم تند تند می زد و نفسم بالا نمی آمد، در همین حال تلفنم همراهم زنگ زد. وقتی شماره را دیـدم متوجه شدم که آرشه. گوشی رو برداشتم ولی حرف نزدم. از آن طرف آرش می گفت: مهشید؟ خودتی، چرا حرف نمی زنی می ترسی؟ وقتی آخرین جمله اش رو شنیدم به خودم جرأت دادم و گفتم: آره خودمم. بعد کلی باهام حرف زد و منو راضی کرد که دو روز دیگه با هم ملاقات داشته باشیم. بالاخره روز موعود فرا رسیـد و خودم را مقابل درب همان کافی شاپ دیـدم، و این گونه بود که زندگی پر از منجلاب من آغاز شد. آرش خیلی درباره خودش حرف زد و گفت از همان لحظه که چشمش به من خورده عاشق من شده و کلی حرف های جور واجور دیگه. وقتی که او حرف می زد خیلی با اعتماد به نفس و خوش صحبت به نظر می رسید. از آن روز به بعد تقریباً هفته ای ۴ - ۵ روز هم دیگر را می دیدیم. چند ماهی گذشت و من با آرش و پیمان و سارا به تفریح می رفتم. کم کم درس و دانش گاه تعطیل شد و نماز خواندنم ترک گردید. روسری از سرم کنار رفت و شدم دختر جلف دانش گاه. هر وقت با آرش بیرون می رفتم در حال کشیدن سیگار و قلیون بودم. او هم بهم می گفت این دو به تو آرامش می ده البته راست بود چون هر بار که قلیون می کشیدم حس خاصی داشتم. کم کم مشروب هم به آن دو اضافه شد و در پارتی های شبانه هفته ای دو سه بار شرکت می کردم. دیگر کم تر به خانواده سر می زدم و به ندرت سر کلاس می رفتم و بیش تر وقتم با آرش و پیمان سپری می شد. موقع امتحانات ترم چهارم یه روز به سارا گفتم می خوام حسابی درس بخونم تا به آرش برسم. سارا هم با نیش خندی جواب داد باشه کمکت می کنم؟؟ ولی او به خاطر جشن عروسی خواهرش یک هفته ای به خانه ی شان رفت و من کسل و تنها این چند روز رو گذراندم. حواسم به موسیقی آرش بود که یک دفعه در باز شد و سارا وارد اتاق گردید. بعد از چند لحظه با لحنی خاص و شکننده پرسید درست به کجا کشید؟؟ خوب پیش رفت من هم جواب دادم نه اصلاً نمی تونم درس بخونم همش کلافه ام و آرامش ندارم ولی نمی دونم چرا. سارا کنارم نشست و گفت لازم نیست خودت را ناراحت کنی هر زمان که بخوای می تونی درس بخونی حالا این ترم نشد ترم بعدی!! او با کمی مکث ادامه داد، اگه می خوای سرحال بیای و از این بی حوصلگی خلاص بشی، من یه چیز توپ واست دارم. با اشتیاق منتظر ماندم تا حرفاشو ادامه بده اما او چیزی نگفت فقط یه بسته درآورد و گفت: این یه راه حله، امتحانش کن پرسیدم: این دیگه چیه؟ جواب داد: خودت بعداً می فهمی. آدمو می بره توی ابرا، واست لازمه. من هم که چیزی نمی دانستم بسته رو گرفتم و سوال کردم: حالا استفاده از این چه جوریه که سارا جواب داد: بکش تو دماغت. من این کار رو کردم ولی دیگه هیچی نفهمیدم. فقط حس خاصی بهم دست داد مثل پرنده ای توی آسمونا پرواز می کنه. این روند چند هفته ای ادامه یافت تا این که کاملاً معتاد مواد سارا شدم. در این بین برای تهیه ی مواد از آرش هم کمک گرفتم، ولی چیزی که او بهم داد کاملاً با مال سارا فرق داشت. می تونم به جرأت بگم که در دام شیشه گرفتار شده بودم اما را خلاصی نبود چون می خواستم به آرامش برسم. یه روز در دانش گاه شدیداً به این مواد احتیاج پیدا کردم، برای همین به دست شویی ها رفتم تا در اونجا مواد بکشم. در این حین یک دفعه در دست شویی باز شد و همه چیز بر ملا گردید. در کمال نا باوری از دانش گاه اخراج شـدم و والدینم مرا طرد کردند. جایی نداشتم که بروم، برای همین به خونه ی آرش رفتم و او هم یک اتاق در اختیارم گذاشت. البته آرش خیلی تغییر کرده بود و دیگه مرا دوست نداشت. بدون پول و برای به دست آوردن مواد بهش التماس کردم و او هم با یک پیشنهاد شرم آور مرا در منگنه قرار داد، من که راهی جز قبول این کار نمی دیدم در مقابل تهیه ی مواد خواسته اش را بر آوردم و رسماً شدم برده او، البته آرش سوژه های دیگری هم داشت که آن ها را فریب دهد. با خود فکر کردم دختری با اون همه کب کبه و دب دبه، غرور، زیبایی و ایمان حالا باید با یه پسر نا محرم و پست فطرت هم خونه بشه. علاوه بر این، هر روز زیبایی ام کمتر می شد ولی آرش قوی تر و جذاب تر می گردید. باری پس از چند روز یک بار آرش به خانه نیامد و من هم پولی نداشتم که مواد بخرم؛ فقط منتظر بودم آرش برگرده و بهم مواد بده. خیلی عصبی بودم و بدنم به شدت می لرزید بی خودی فریاد می زدم، ولی کسی به دادم نمی رسید. دیوونه وار خودمو به در و دیوار می کوبیدم ولی راهی به بیرون نبود. تنها کاری که به ذهنم رسید با دست شیشه رو شکستم و با درد سر زیاد خودم رو خلاص کردم. حالا هیچ جایی نداشتم که بروم چون به هر کجا می رفتم همه پسم می زدند. درمانـده و بی کس توی کوچه پس کوچه های شهر به راه افتادم که ناگاه یـاد زهرا السادات مرا مشغول کرد، دوست و هم اتاقی عزیز خودم. آن زمان که همیشه با هم بودیم و با هم درس می خوندیم. به سمت خونه اون رفتم ولی پس از رسیدن به اونجا نمی دونستم باید چه کار کنم. خواستم برگردم ولی پشیمان شدم و در زدم. لحظاتی بعد زهرا در را گشود و در کمال تعجب فقط اسمم رو صدا زد. ... مهشید!! ... من هم با لبخندی تلخ نگاهی به او انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در اتاق زهرا السادات هستم و چند دقیقه بعد هم او با یک لیوان شیر وارد شد. خلاصه اون شب خیلی با هم حرف زدیـم و اون مرا راضی کرد تا به دیدار والدینـم بروم. وقتی پدر و مادرم را دیـدم با کمی مکث و تردید آن ها را در آغوش گرفتم؟ مادرم گفت خیلی وقته که منتظرت هستیم، به خونه خودت خوش اومدی و این گونه بود که پس از گذشت چند ماه بار دیگر کانون گرم خانواده رو تجربه کردم. بالاخره با تشویـق های مکرر پـدر و مادرم به یک مرکز ترک اعتیاد رفتم و مواد را ترک کردم.  

الان حدود ٧ - ٨ ماهه که احساس خوبی دارم مثل کسی که تازه از مادر متولد شده. وسایلم را برداشتم و منتظر خانواده ام هستم که به دنبالم بیایند و به خانه ام بروم. تصمیم دارم به تحصیلم ادامه دهم اما جدی تر از گذشته؛ با این تفاوت که دیگه به هیچ کس اجازه نخواهم داد تا آینده ام را خراب کنه. پس به امید روزهایی پرشور و گرم، قدم های محکمی بر می دارم.


نظرات 6 + ارسال نظر
امیر سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 17:40 http://noorehasti.blog.ir

علت بیماری ها
10- امراض اصلی و حقیقی در درون جان آدمی هستند اینها که امراض نامیده می شوند در فرهنگ عامه بشری، عذابها و علائم آن امراض نهان می باشند.
19 - از اعجاز و کرامت عرفان درمانی اینست که آدمی تحت الشعاع نور معرفت نفس به عمق و ریشه عذاب و بیماری اش که یکی از رگ و ریشه های کفر اوست بینا شده و از آن توبه می کند و این توبه عین شفاست. که این نوع درمان و شفا، ویژه معارف ماست و سابقه نداشته است. و این بواسطه روح و نوری است که خداوند به قلم ما عنایت کرده است.
21 - اگر بخواهیم که عناصر کفر بشری را که منابع امراض و عذابهای او هستند نام بیریم عبارتند از : حرص، انکار، حسد، دروغ، کبر، ستم ، تهمت ناحق، بدبینی ، عداوت با حق ، ناسپاسی، رحمت ناپذیری ، و خودپرستی که در نقطه مقابل این صفات قرار دارند که صفات ایمانی بشرند: قناعت، تصدیق، سخاوت، تسلیم، تواضع، عدالت، حق جوئی، خوش بینی، خیرخواهی ، شکر نعمات، پذیرش محبت و تقوا.
از " کتاب عرفان عملی " استاد علی اکبر خانجانی
دانلود از سایت : بنیاد نشر استاد خانجانی http://www.khanjany.com/
و :
http://d01.megashares.com/dl/4hAihVq/resaleieerfaneamali.zip

مهتاب جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 20:39

دیروز بابامو بردم کمپ...خیلی نگرانشم ولی اینقدر اذیتم کرده که همش میگم توبه گرگ مرگه...تورو خدا یه کاری کنید که این معتادا پای حرفاشون وایستن..نذارین زندگی ا متلاشی بشه

داود چهارشنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:51

خدا مرحم تمام دردهاست
هرچه عمق خراش های وجودت بیشتر باشد خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای میگیرد.

qasem جمعه 25 بهمن 1392 ساعت 19:11 http://bistpop.ir/

با سلام...
سایت بسیار زیبا و پرباری دارید.. تبریک
سیستم حرفه ای کسب درامد 20 پاپ شما را دعوت به بازدید و عضویت در سیسنم میکند...
با عضویت در سیستم 20 پاپ از بازدید کنندگان سایت خود درامد کسب کنید
سیستم کسب درامد 20 پاپ محلی امن برای تبلیغ سایت و محصولات شماست%
چرا سیستم تبلیغات 20 پاپ ؟ کسب درامد و اقعی و همیشگی از طریق پاپ اپ

تسویه حساب مرتب و به موقع بدون نیاز به ارسال درخواست

پشتیبانی قوی و 24 ساعته

آمار دقیق و حرفه ای از بازدیدها و درآمد

سرعت و امنیت بالا

پرداخت تا سقف 60 ریال به ازای هر IP

حداقل سقف پرداخت 10000 تومان

نمایش انی تبلیغات بدون هیچ وقفه ای

باز شدن تبلیغات یک بار برای هر ای پی در 24 ساعت

سیستم ضد تقلب بسیار حرفه ای

جایزه اولیه عضویت 2000 ریال

سیستم پاپ اپ زنجیره ای مدرن
و ...
20پاپ بهترین و امن ترین محل برای معرفی سایت وتبلیغات محصولات شماست%
یکبار برای همیشه امتحان کنید
منتظر حضور شما هستیم

http://bistpop.ir/

اعتیاد-رها جمعه 25 بهمن 1392 ساعت 15:15 http://raha1380.blogfa.com/

بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است ...
ممنون لینک شدید

سامان جمعه 25 بهمن 1392 ساعت 10:26

باسلام
وخداقوت بر شما عزیزان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.