اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

اعتیاد - سوگند

معرفی مواد مخدر - پیشگیری از اعتیاد - داستان زندگی معتادین - مدیر خانم رئیسی

او در این روزها خیلی به من احتیاج دارد


مهسا یک خواهر و برادر داشت و اتهامش حمل مواد مخدر بود. او اعتیاد به مواد مخدر را تجربه می کرد و این بیماری را در دیگر اعضای خانواده اش هم می دید خود او در این باره می گوید: من ابتدا تریاک مصرف می کردم ولی خواهرم که از من بزرگ تر بود باعث شد تا من به شیشه معتاد شوم. وقتی به گذشته و دوران کودکیم بر می گردم چیزی به غیر از دعواهای پدر و مادر و کتک کاری های آن ها به یاد نمی آورم همیشه در خانه ما دعوا بود و پدر و مادرم داد و فریاد می کردند آخرش هم از یک دیگر جدا شدند. در آن زمان من یازده سال داشتم و با مادرم ماندم ولی خواهر و برادرم پیش پدرم رفتند، البته انتخاب با خودمان نبود چرا که پدر و مادرم بچه ها را تقسیم کردند. در هر حال زندگی بدی بود تا این که در راه مدرسه با پسری به نام یحیی آشنا شدم و از او خوشم آمد، برای همین وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد قبول کردم. در آن موقع سن و سالم کم بود و مادرم به این کار راضی نمی شد؛ ولی من روی حرف خودم ایستادم و کلاس سوم راهنمایی ترک تحصیل کردم. درست چهار سال بعد از جدایی والدینم با اسرار و پا فشاری به خانه ی بخت رفتم و زندگی ساده ای را با یحیی آغاز کردم. شوهرم فعال بود و برای همین خیلی زود وضع مالی مان خوب شد. نه سال بعد یک شرکت تجاری راه انداختیـم و خانه و ماشین خریدیم ولی به یک باره یحیی ناپدید گشت. در همین حال شاکیان یکی یکی به در خانه ی ما آمدند و من فهمیدم که شوهرم کلاه بردار بوده است پلیس نتوانست یحیی را دست گیر کند و او قاچاقی از ایران فرار کرد. پس از این ماجرا طلب کاران خانه و ماشین و هر چیز دیگری را که داشتیم فروختند و من آواره و سر درگم شدم وغیابی طلاق گرفتم. با آن غم و تنهایی که داشتم به تریاک معتاد گشتم و پس از آن به تحریک خواهرم شیشه مصرف نمودم. کم کم این وضع مرا خراب تر کرد و هر روز بیمارتر شدم در این بین مادرم نیز مواد مصرف می کرد و وقتی ما سه نفری دور هم می نشستیم مصرف مان بالاتر هم می رفت. بالاخره پس از این همه درد سر به خاطر مواد دست گیر شدم و نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار من است ولی از طرفی نگران مادرم هستم چون او بیمار است و خدای ناکرده اتفاقی برایش می افتد. او در این روزها خیلی به من احتیاج دارد.

 



 منابع این نوشتار محفوظ است.

نظرات 2 + ارسال نظر
از طرف یه معتاد یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 22:01

جانباز نیستم ولی خیلی باجونم بازی کردم- لباس خاکی نپوشیدم ولی همیشه لباسام خاکی بود-کوچه ای به نامم نبود ولی همیشه آواره کوچه ها بودم- ترکش نخوردم ولی هزاران بار ترور شدم تا تونستم ترکش کنم

از طرف یه معتاد یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 22:00

جانباز نیستم ولی خیلی باجونم بازی کردم- لباس خاکی نپو شیدم ولی همیشه لباسام خاکی بود-کوچه ای به نامم نبود ولی همیشه آواره کوچه ها بودم- ترکش نخوردم ولی هزاران بار ترور شدم تا ونستم ترکش کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.